تبریز آزاده و کهن سر منشاء تحولات اثر گذار در تاریخ ایران و قفقاز است و این اثرگذاری در داستانهای این شهر قدیمی نیز مشهود بوده و می تواند مورد توجه نماینده جاهل فرقه صهیون ها در بلاد آذربایجان جدا شده از تبریز جان باشد. قصه تاجر یهود در تبریز از آن جمله است.
آران نیوز -اخیراً سفیر رژیم منحوس و اشغالگر در کشور دوست و برادر با انتشار عکسی از خود در توییتر که کتاب «تبریزین سحرلی ناغیللاری » داستانهای سحرآمیز تبریز را می خواند ،گویا خواسته پیام سربسته ای به ایران بدهد که بخواهیم تبریز (آذربایجان) را تحریک می کنیم و مثلاً تلویحی گفته که تبریز هم می تواند آلت دست ما شود .
داستان تبریز و بازرگان یهودی قطعاً در آن کتاب نیست و من بدینوسیله خواستم آن جوانک بازیگوش این داستان نیز به گوشش آشنا باشد که تبریز و تبریزی آنی نیست که شما تصور می کنید .
خُتمَک یا همان مستر جورج :
روزگاری تبریز همچون قاهره ، بغداد ، و برخی شهرهای مشهور و سرشناس منطقه مرکز بازرگانی و داد و ستد کاروان ها از ملل و بلاد مختلف بوده ، بازرگانان ملل و ممالک در آن تجارتخانه داشته اند ، جز بازرگانان متمول یهودی که تلاش داشتند نبض بازار را در اختیار داشته باشند .
این بازرگانان سودجو و متمول یهودی جمع شده به این نتیجه می رسند که تاجری بنام شالوم را به تبریز بفرستند تا وی با ارزیابی بازار تبریز زمینه را برای حضور دیگر تجار یهودی و گرفتن نبض بازار تبریز به این شهر بفرستند . شالوم هزار سکه طلا که سرمایه هنگفتی بوده را به همراه خانواده اش برداشته و به سمت تبریز روانه می شود .
تجار و بازاریان تبریز که از نقشه بازرگانان جهود باخبر می شوند جمع شده بقول خودشون سالیب چیخدیلار و با نقشه ای از پیش تعیین شده به گرمی از شالوم جهود و خانواده اش استقبال و با سلام و صلوات در داخل تبریز ساکن می کنند . شالوم تجارتخانه ای برپا می کند و منتظر مشتری است . یک ماه ، دو ماه ، سه ماه ، هیچ تبریزی با شالوم جهود داد و ستد نمی کند . شالوم که وضع را اینگونه می یابد در صدد برمی آید راهی که آمده را بازگردد . اما کسبه تبریز که متوجه نیت شالوم برای ترک تبریز می شوند با خود می گویند این نباید به همین سادگی و راحتی از این شهر برود . باید درسی به او داد که دیگر بار نه خودش و نه هیچ تاجر جهود قصد تبریز نکند .
چند تاجر تبریزی به درب خانه شالوم جهود می آیند که اصلاً تو نباید از تبریز بروی حیف است تو باید در اینجا بمانی تجارت کنی و ... شالوم می گوید که تجارت من در این شهر پا نگرفت و تا بیشتر از این متضرر نشده ام میخواهم تبریز را ترک کنم ، حین صحبت کردن بازرگان جهود یکی از تجار تبریز متوجه دندان طلای شالوم شده و با زیرکی می گوید اصلا من خودم با تو معامله را شروع میکنم ،بمان و نرو . همین دندان طبیعی خودت که روکش طلا دارد و در دهان داری را به من بفروش .مالکیتش با من ،اما به امانت در دهان تو بماند . شالوم ابتدا فکر می کند مرد تبریزی با وی مزاح می کند ، اما وقتی اصرار وی را می بیند در دلش می گوید عجب آدم احمق و ساده لوحی است ، دندان طلای من به چه درد وی میخورد ؟! لذا شروع به دست انداختن مرد تبریزی کرده و قیمت بسیار گرانی را می گوید که باشد این دندان را من به صد سکه طلا به تو می فروشم .
در کمال ناباوری شالوم مرد تبریزی دست در دستار خود کرده صد سکه به او می دهد . قباله ای نوشته به امضاء می رسانند و شالوم دندانی که در دهان دارد را به نام مرد تبریزی می زند و راضی می شود در تبریز بماند .
داخل اندرون خانه شده به تمسخر تبریز و تبریزی قاه قاه می خندد که این شهر تاجر و بازرگانش اینقدر ساده لوح است .
و اما یکی دو روز بعد پاسی از شب صدای دق الباب منزل شالوم شنیده می شود ، شالوم بیدار شده در را باز می کند . صاحب دندان طلاست که با یک همراه آمده ، که شالوم عزیز برای دندان طلا مشتری آورده ام دهانت را باز کن تا مشتری دندان را ببیند ، همراه مرد تبریزی دندان را در دهان شالوم جهود می پسندد و مقابل چشمان شالوم آن را از خریدار قبلی به قیمت دو برابر یعنی دویست سکه طلا می خرد ، قولنامه ای می نویسند و می روند .
شالوم جهود به اندرون آمده متحیر است، می خوابد .
طی روزهای بعد وقت و بیوقت صاحب دندان طلا مشتری آورده دندان طلا را در دهان شالوم دیده یکی پسندیده دیگری نپسندیده و مدام درب خانه شالوم رفت و آمد است . قباله و سند مالکیت دندان طلای بازرگان جهود هشت دست چرخیده ، بار نهم باز شخص خریدار اول دندان را به نه برابر قیمت می خرد و زمانی که مشتری درب خانه شالوم آورده شالوم که وی را می بیند شروع به داد و بی داد می کند که این چه بازی دیوانه کننده است که دندانی که در دهان من است را به قیمت کل سرمایه و هستی من رسانده اید، اصلا دیگر اجازه نمی دهم دندانم را معامله کنید ، قیمت دندان را بگو که خود مشتری این دندان طلای داخل دهانم هستم . مرد تبریزی می گوید چه کسی بهتر از تو ، اتفاقا صاحب و حامل این دندان یک نفر باشد خیلی بهتر است ، بیا با خودت معامله کنیم قیمت دندان هزار سکه طلا و کفشهایی که به پا داری .
شالوم یهودی مستأصل و عصبانی قبول کرده کل سرمایه ای که به تبریز آورده را به مرد تبریزی داده ،گیوه هایش را نیز از پا در می آورد . مرد تبریزی هزار سکه سرمایه بازرگان جهود شالوم را همراه کفش هایی که با آن به تبریز آمده بود را گرفته و رو به شالوم می گوید : ایندی گئده بیلرسن . «حالا دیگه میتونی بری»
و بدینگونه یکی دیگر از داستانهای سحرآمیز تبریز که در اون کتاب قطعاً نوشته نشده به پایان می رسد .
نماینده فرقه ... در کشور دوست و برادر جمهوری آذربایجان، جناب آقای جورج دیک زیاده امری نیست .
نویسنده : نوروز پورمند / کارشناس رسانه و مسائل منطقه قفقاز
بیشتر بخوانید :
قصه های تبریز؛ برای جوانک خام فرقه صهیون در باکو
این داستان توسط استاد میرزا رسول اسماعیل زاده (محقق، پژوهشگر و نویسنده) در شبکه سحر آذری بازگویی شده است.
گفتنی است نویسنده این مطلب، به اشتباه آقای میرزا رسول اسماعیل زاده درج شده بود و بدینوسیله هیئت تحریریه این پایگاه خبری، ضمن اصلاح خبر ، از جناب آقای نوروز پورمند عذرخواهی به عمل می آورد.